با تو ... بی تو
با تو ؛ همهی رنگ های این سرزمین مرا نوازش می کنند
با تو ؛ آهوان این صحرا دوستان همبازی مناند
با تو ؛ کوه ها حامیان وفادار خاندان مناند
با تو ؛ زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود میخواباند
ابر ؛ حریری است که برگاهواره ی من کشیدهاند
و طناب گاهواره ام را مادرم ؛ که در پس این کوه ها همسایهی ماست در دست خویش دارد
با تو ؛ دریا با من مهربانی میکند
با تو ؛ سپیدهی هرصبح بر گونه ام بوسه میزند
با تو ؛ نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه میزند
با تو ؛ من با بهار میرویم
با تو ؛ من در عطر یاس ها پخش میشوم
با تو ؛ من درشیرهی هر نبات میجوشم
با تو ؛ من در هر شکوفه می شکفم
با تو ؛ من در طلوع لبخند می زنم ؛ در هر تندر فریاد شوق می کشم ؛ درحلقوم مرغان عاشق میخوانم در غلغل چشمه ها میخندم ؛ در نای جویباران زمزمه می کنم
با تو ؛ من در روح طبیعت پنهانم
با تو ؛ من بودن را - زندگی را - شوق را - عشق را - زیبایی را - مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
با تو ؛ من در خلوت این صحرا ؛ درغربت این سرزمین ؛ درسکوت این آسمان ؛ درتنهایی این بی کسی ؛ غرقهی فریاد و خروش و جمعیتم ؛ درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند وگلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران - بوی پونه - بوی خاک - شاخه های شسته - باران خورده پاک - همه خوش ترین یادهای من ؛ شیرین ترین یادگارهای من اند .
بی تو ؛ من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو ؛ رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو ؛ آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو ؛ کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو ؛ زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خود به کینه میفشرد
ابر ؛ کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو ؛ دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو ؛ پرندگان این سرزمین ؛ سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو ؛ سپیدهی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو ؛ نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار می کند
بی تو ؛ من با بهار می میرم
بی تو ؛ من در عطر یاس ها می گریم
بی تو ؛ من در شیرهی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم
بی تو ؛ من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو ؛ من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو ؛ من زندگی را ؛ شوق را - بودن را - عشق را - زیبایی را - مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو ؛ من در خلوت این صحرا ؛ درغربت این سرزمین - در سکوت این آسمان - درتنهایی این بی کسی - نگهبان سکوتم - حاجب درگه نومیدی - راهب معبد خاموشی - سالک راه فراموشی ها - باغ پژمردهی پامال زمستانم
درختان هر کدام خاطرهی رنجی ؛ شبح هر صخره ؛ ابلیسی ؛ دیوی ؛ غولی ؛ گنگ و پرکینه فروخفته ؛ کمین کرده مرا بر سر راه
باران زمزمه ی گریه در دل من ؛ بوی پونه ؛ پیک و پیغامی نه برای دل من ؛ بوی خاک ؛ تکرار دعوتی برای خفتن من
شاخه های غبار گرفته ؛ باد خزانی خورده ؛ پوک ؛ همه تلخ ترین یادهای من ؛ تلخ ترین یادگارهای من اند .
نویسنده وطراح پلاکارتها : آقای پوریا فرهمند
سلام
وب زیبا و دلنشینی بود
لذت بردم
خیلی خیلی قشنگ بود
خوشم آمد
موفق باشید