....قلبم...
همواره ازتو دوری میجُست
امروز میدانم چرا...
ومن اما...
دَری برتو گشودم
که راستی وصداقتت را
بین آب وآتش
بیآزمایم
...
تاامروز
کبریتی دردست
پای شعله ی دلم
ایستادی ومیخندی
بخند درباور خود
بر حماقت من
درست وارد شدی
... آری...
برای من یار ,"محبت "بود
دوستی ,"مهربانی"
وتواما... اگرچه
واژه , واژه
مرا میخواندی
که دریابی .... کدامین دَر
دَرب وُرود توست
درست بدرون آمدی
همین دَر بود
که دلسوخته ای را
که" دوری" می جُست ,تا" یاری"
درآتشفشان حقارتهای درون خودت
بسوزانی
من سوختم...آری ...ولی ...
هنوز هم نمیدانی
دلسوختگی تو
چگونه خواهد بود
...
هنوز هم نمیدانی
نه...نمیدانی...
دَرب ورودی واقعی
به درونِ دلِ من
این نبود
..
تو دَرب خیانت رازدی
من نیزبازگشودم , دَری را
که میدانستم
تنها تو ..وفقط تو
ازآن به درون
خواهی آمد... وآمدی
چطور باور کردی... که من
درخانه حقارت وخیانت
خانه کرده ام؟
...
چطور باورکردی که مرا
به اینگونه میتوانی سوخت
وباز هم...
ماندگار خواهم بود
وتونیز؟!
باشد,...بازهم خیال کن
بازهم خیال کن :من احمقم
همانگونه که خودرا
باورکردی که
بسیارهشیاری
وقتی که نمیدانی
...هنوز...نه...
هنوزنمیدانی
کدامین دَر رازدی
ونمیدانی هرگز
درهای واقعی
برتودمی نیز بازنشد
تا داخل شوی
...اما...
درست به درون آمدی
همین دَر بود!!!
امادرخیال تو...در"تنفر من"...
تاهمیشه ی "بودن "
از"تو"تا ابد!
...
دقیقا,درست
به درون آمدی
همین دَربود...
که میشد درآن
تراشناخت
درست همین دَربود!
____فرزانه شیدا-۲۴اسفند/1388 ____
پانزده مارس۲۰۱۰